در خـیـال دیـگـری مـیـرفـت
و مـــن چـه عـاشـقـانـه کـاسـه ی آب را پـشـت سـرش خـالــی مـیـکـردم...
ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | |||
5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 |
12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 |
19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 |
26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
دنیایت را با دنیایم عوض میکنی ؟
فقط چند ساعت ...
میخواهم بدانم آنکه تمام دنیای من است
در دنیایش چه سهمی دارم
در خـیـال دیـگـری مـیـرفـت
و مـــن چـه عـاشـقـانـه کـاسـه ی آب را پـشـت سـرش خـالــی مـیـکـردم...
حضرت آدم وقتی که داشت از بهشت بیرون میرفت ,
خدا بهش گفت :
نازنینم آدم , با تو رازی دارم .....اندکی پیشتر آی ....
ادم ارام و نجیب امد پیش!!!!
زیر چشمی به خدا مینگریست .....
محو لبخند غم الود خدا , دل انگار گریست !!!
گفت : نازنینم ادم , قطره ای اشک ز چشمان خداوند چکید .....
یاد من باش که بس تنهایم ...
بغض ادم ترکید ...گونه هایش لرزید ....
به خدا گفت : من به اندازه ی گلهای بهشت ....من به اندازه ی عرش ....
من به اندازه ی تنهاییت ای هستی ام , دوستت دارم !!!
ادم کوله اش را برداشت ....
خسته و سخت قدم بر میداشت ......
راهی ظلمت پر شور زمین ....
زیر لبهای خدا باز شنید ...نازنینم آدم ....
نه به اندازه ی تنهایی من
نه به اندازه ی گلهای بهشت که به اندازه ی یک دانه ی گندم .....
تو فقط یادم باش .....
ﺑﻪ ﺗﻮ ﺳﻮﮔﻨﺪ ، ﺑﻪ ﺭﺍﺯ ﮔﻞ ﺳﺮﺥ
ﻭ ﺑﻪ ﭘﺮﻭﺍﻧﻪ ﮐﻪ ﺩﺭ ﻋﺸﻖ ﻓﻨﺎ ﻣﯽ ﮔﺮﺩﺩ
ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺯﯾﺒﺎ ﻧﯿﺴﺖ ، ﺁﻧﭽﻪ ﺯﯾﺒﺎﺳﺖ ﺗﻮﯾﯽ
ﺗﻮ ﮐﻪ ﺁﻏﺎﺯ من و ﻟﺤﻈﻪ ﯼ ﭘﺎﯾﺎﻥ ﻣﻨﯽ