تو کیستی؟
هان؟
یادم آمد...
...
تو همانی که روزی با پاهایت
آمدی
و نماندی و رفتی!!!
و من...
من همانم
که روزی با
دلم آمدم و ماندم و ماندم

داستان عشق
دختری کنجکاو میپرسید: ایها
الناس عشق یعنی چه؟
دختری گفت: اولش رویا آخرش
بازی است و بازیچه
مادرش گفت: عشق یعنی رنج پینه و زخم و
تاول کف دست
پدرش گفت: بچه ساکت باش بی ادب! این به تو
نیامده است
رهروی گفت: کوچه ای بن بست
سالکی گفت: ....
راه پر خم و پیچ
در کلاس سخن معلم گفت: عین و شین است و
قاف، دیگر هیچ
دلبری گفت: شوخی لوسی است
تاجری گفت: عشق کیلو چند؟
مفلسی گفت: عشق پر کردن شکم خالی زن و
فرزند
شاعری گفت: یک کمی احساس مثل احساس گل به
پروانه
عاشقی گفت: خانمان سوز است بار سنگین عشق
بر شانه
شیخ گفتا: گناه بی بخشش
واعظی گفت: واژه بی معناست
زاهدی گفت: طوق شیطان است
محتسب گفت: منکر عظماست
قاضی شهر گفت: عشق را فرمود حد هشتاد
تازیانه به پشت
جاهلی گفت: عشق را عشق است
پهلوان گفت: جنگ آهن و مشت
رهگذر گفت: طبل تو خالی است یعنی آهنگ آن
ز دور خوش است
دیگری گفت: از آن بپرهیزید یعنی از دور کن
بر آتش دست
چون که بالا گرفت بحث و جدل توی آن قیل و
قال من دیدم
طفل معصوم با خودش می گفت: من فقط یک سوال
پرسیدم
سلام
وبلاگ خوبی داری ، خوشحال میشم به منم سر بزنی
با تبادل لینک موافقی ؟
اگه موافقی منو با عنوان ( ساورینا - کامپیوتر ) لینک کن ، بعد خبرم کن تا منم لینکت کنم ؟
منو در قسمت جعبه لینک ، لینک کن
منتظر جوابت هستم . موفق باشی