بی تو من بلبل بی بال و پرم
بی صدا و خسته و دربه درم
بی تو من شب زده ای بی یارم
طعم سرد نفس مردابم
بی تو من تشنه زبوی عشقم
در پی عطر تن معشوقم
بی تو من دیر نشینی تنهام
بدنم خشک و گلی گریانم
بی تو گیجم بی تو من حیرانم
در پی ملتمسی نالانم
بی تو من خسته در این دشت کویر
مویه کن جامه دران خاک به تن می رانم

خواب شیرین
شهر دلها اینجاست
عشق در کوچه و برزن پیداست
کودکان خنده کنان می رقصند
دل و دلدار و می ناب به راست
قاصدکها همه سرزنده ز عشق
بوی نرگس نفس باد صباست
دل و دین همه یک رنگ شده
اشک گل خرقه خوبان خداست
همه را گفتم از این وادی عشق
خواب من خود گذر خاطره هاست
امیدم باش
امید آخرینم باش
و نوشدارو برایم باش
برای این دل ریشم تو مرحم باش
تو با مهرت عزیزم باش
تو عشقم باش
تو تنها در کنارم باش
ولیکن تا دم اخر
کنارم باش
کنارم باش
چگونه بی تو سر کنم
چگونه شب سحر کنم
بدون تو چه آسمان حرام گشته بر دلم
بدون تو چه آسمان خراب گشته بر سرم
بدون تو یه ماهی بدون تنگ
بدون تو سکوت مرده ای خموش
بدون تو ستاره ای بی فروغ
بدون تو پرنده ای شکسته بال
بدون تو شبم - شبی که ندارد او سحر
بدون تو غروب غم گرفته ام
بدون تو یه ابر تکه پاره ام
بدون تو...
نمی کنم بدون تو زندگی
بدون هیچ معطلی
عشق تو
قطره اشکی است
که از گوشه چشمت پیداست
روح تو یک گل سرخ تنهاست
حس من
چون یک موج
در تب و تاب دریاست
دستم از دوری دستت تنهاست
چشم تو
رنگ قشنگی است
که در برگ درختان پیداست.

دوٍست دارم
من عشق را در تو
تو را در دل
دل را در موقع تپیدن
و تپیدن را به خاطر تو دوست دارم
من غم را در سکوت
سکوت را در شب
شب را در بستر
وبستر را برای اندیشیدن به خاطر تو دوست دارم
من بهار را به خاطر شکوفه هایش
زندگی را به خاطر زیبایی اش
و زیبایی اش را به خاطر تو دوست دارم
ودنیا را به خاطر خدایی که تو را خلق کرد دوست دارم
بدست باد گهگاهی سلامی میرسان یارا
که از لطف تو خود آخر سلامی میرسد ما را
خنک باد سحرگاهی که در کوی تو گه گاهش
مجال خاک بوسی هست و ما را نیست آن یارا
شکایت نامه شوق تو را بر کوه اگر خوانم
ز رقت چشمهها گردند گریان سنگ خارا را
ز رفتن راه عاجز کرد و ره را نیست پایانی
اگر کاری به سر میشد، ز سر میساختم پا را
ز شرح حال من، زلف تو طوماری است سر بسته
اگر خواهی خبر، بگشا، سر طومار سودا را
شب یلدا است هر تاری ز مویت، وین عجب کاری
که من روزی نمیبینم، خود این شبهای یلدا را
به فردا میدهی هر دم، مرا امید و میدانم
که در شبهای سودایت، امیدی نیست فردا را
نسیم صبح اگر یابی، گذر بر منزل لیلی
بپرسی از من مجنون، دل رنجور شیدا را
ور از تنهایی سلمان و حال او خبر، پرسد
بگو بیجان و بیجانان، چه باشد حال تنها را
با سلام
جالب بود شما هم به کلبه اشعارم در صورت امکان سری بزنید و از دلنوشته های من باخبر شوید
به امید دیدار