آهو دختری بی عشق

ترفند ،جوک ، شعر ،کامپیوتر و ....

آهو دختری بی عشق

ترفند ،جوک ، شعر ،کامپیوتر و ....

شعرهای من



همه ی بادکنک ها روزی می ترکند . ..!

حقایق و رویاهای زندگی چون بادکنکی است
 
 که کودکی در دست گرفته و به دنبال خود می کشد...

کودک با شنیدن صدای ترکیدن بادکنکش به گریه می افتد ،..

اما بعد... به دنبال بادکنک تازه ای می گردد . ..

زندگی تسلسل بادکنک هاست...!!!
 




دستم را رها نکن!

من از مرگ میترسم

وقتی که میتواند اینقدر احمق باشد!

دلم برای غربت شانه هایت میسوزد

وقتی که نباشم


دستم را رهانکن

بگذار فاصله هارا مچاله کنیم

بگذاربه هم دروغ گفته باشیم

وقتی تو میگویی: میمانم

ومن خواهم گفت:

میدانم!

لعنت به مرگ که هرگز درست تصمیم نمیگیرد!

دستم را رها نکن!



آه عزیزم!

چقدر در عمق این درّه میان زنبق های وحشی

شانه هایت مردانه ترند!

 




پیش از آنکه بروم نگاهم کن

تا نگاهت را تا همیشه داشته باشم

تا چشمهایم را برایت بگذارم...

پیش از آنکه بروم

 چیزی بگو

که بر دلم بنشیند

تا دلم را تا همیشه برایت بگذارم...

پیش از آنکه بروم

پیچک نیلوفر عشق را بر پایم بتابان

تا بمانم ..نروم ..

دیگر باز نخواهم گشت







چشمانم به نگاهت حسودی می کنند


و نگاه مشتاق و تشنه تو


به دستان گریزان من


ناگسستنی است..


چقدر خستگی ناپذیرست...


آشوب نگاه تو..
 




ای تپش های دل بی تاب من!


ای سرود بیگناهی ها!


ای تمناهای سرکش!


ای غریو تشنگی ها!


در کجای این ملال آباد٬


من سرودم را کنم فریاد؟






یک گره در پای من از عشق تو

یک گره بر قلب من از هجر تو


این گره ها را تو بخشیدی به من

تو مرا انداختی در این گره


باید از دولتسرای عشق تو

واکنم این بندهای پرگره


یا بپرسم از تو ای گم گشته ام

هیچ می دانی که ماندم در گره


کاش کور می شد دوچشمم آن دمی

که نگاهت روی آن می خورد گره




شعرهای من

بی جهت دیوانه ام کردی و گریاندی


چه خوش مستانه بردی ره به قلبم تیر کوباندی
تو این دیوانه دل، حیرانه دل را خوب سوزاندی

نگفتی آخر او در این میانه خرد و نادان است!؟
چرا تو بی جهت دیوانه اش کردی و گریاندی؟

دلم حیران و سرگردان رویایی است رویایی
تو او را همچو نعشی روی تابوتش بخواباندی

به دو چشم پریشان و نگاهی منتظر سوگند
که تو مانند من در هیبت این عشق واماندی!

به من گفتی: نبوده از ازل عشقی میان ما
چرا، بوده ولی تو به خودت این را نفهماندی!

برو بس کن تو این بازی و بیهوده گویی ها
که این دیوانه دل، حیرانه دل را خوب سوزاندی



 

دارم حست میکنم خیلی نزدیکی به من


این چه احساسیه که منو تو مثل همیم
از همه دنیا جدا، نه زیادیم نه کمیم
دارم حست میکنم لحظه لحظه با منی
تو تموم لحظه هام تو هوا پر میزنی
دارم حست میکنم توی بیداری و خواب
دل واسه تو میزنه بایه دنیا تب و تاب

این چه احساسیه که بی تو آروم ندارم
حتی وقتی با منی باز تورو کم میارم
دارم حست میکنم خیلی نزدیکی به من
خودتو نشون بده عاشقونه حرف بزن
دارم حست میکنم مثل روزای قدیم
هنوزم کوچه ی عشقو منو تو خوب بلدیم

این چه احساسیه که واسه من مقدسی
تا دلم تورو میخواد تو به دادم میرسی


 

از حس پروازم یک آسمون دورم


حرفام و باور کن بد جور گرفتارم
هم بغض بارونم هر لحظه می بارم  
این بی قراری ها تقصیر چشماته
ای که نمی بینی تو قلب من جاته
حرفام و باور کن بی رنگ و بی نورم
از حس پروازم یک آسمون دورم
این خستگی هامو ای کاش که میدیدی
من بی تو پژمردم اما نفهمیدی
حرفامو باور کن حرفی بزن با من
این حس دلگیر رو با یک نگاه بشکن



 

جانا به عهد خود وفا کن




 

کار ما گذشته از شکایت


سکوتم از رضایت نیست، دلم اهل شکایت نیست
هزار شاکی خودش داره، خودش گیره گرفتاره

همون بهتر که ساکت باشه این دل
جدا از این ضوابط باشه این دل

از این بدتر نشه رسواییه ما
که تنها تر نشه تنهاییه ما

که کار ما گذشته از شکایت، هنوزم پایبندیم در رفاقت
میریزه تو خودش دل غصه هاشو، آخه هیچکس نمی خواد قصه هاشو

کسی جرمی نکرده گر به ما این روزها عشقی نمی ورزه
بهایی داشت این دل پیشترها که در این روزها نمی ارزه

که کار ما گذشته از شکایت، هنوزم پایبندیم در رفاقت
میریزه تو خودش دل غصه هاشو، آخه هیچکس نمی خواد قصه هاشو

شعرهای من




شقایق گفت با خنده نه تب دارم، نه بیمارم

اگر سرخم چنان آتش، حدیث دیگری دارم
...گلی بودم به صحرایی، نه با این رنگ و زیبایی
نبودم آن زمان هرگز، نشان عشق و شیدایی

یکی از روزهایی، که زمین تب دار و سوزان بود
و صحرا در عطش می سوخت، تمام غنچه‌ها تشنه
و من بی‌تاب و خشکیده، تنم در آتشی می‌سوخت
ز ره آمد یکی خسته، به پایش خار بنشسته

و عشق از چهره‌اش پیدای پیدا بود

ز آنچه زیر لب می‌گفت، شنیدم، سخت شیدا بود

نمی دانم چه بیماری به جان دلبرش

افتاده بود، اما طبیبان گفته بودندش


اگر یک شاخه گل آرد، ازآن نوعی که من بودم
بگیرند ریشه‌اش را، بسوزانند
شود مرهم برای دلبرش، آندم شفا یابد

چنانچه با خودش می‌گفت، بسی کوه و بیابان را


بسی صحرای سوزان را، به دنبال گلش بوده
و یک دم هم نیاسوده، که افتاد چشم او ناگه به روی من

بدون لحظه‌ای تردید، شتابان شد به سوی من

به آسانی مرا با ریشه از خاکم جدا کرد و
به ره افتاد و او می‌رفت، و من در دست او بودم
و او هرلحظه سر را رو به بالاها
شکر می‌کرد، پس از چندی

هوا چون کوره آتش، زمین می سوخت
و دیگر داشت در دستش تمام ریشه‌ام می‌سوخت
به لب‌هایی که تاول داشت گفت: چه باید کرد؟

در این صحرا که آبی نیست
به جانم، هیچ تابی نیست
اگر گل ریشه‌اش سوزد که وای بر من
برای دلبرم‌، هرگز دوایی نیست

واز این گل که جایی نیست، خودش هم تشنه بود اما
نمی فهمید حالش را، چنان می‌رفت و
من در دست او بودم، و حالا من تمام هست او بودم

دلم می سوخت، اما راه پایان کو؟
نه حتی آب، نسیمی در بیابان کو؟

و دیگر داشت در دستش تمام جان من می‌سوخت
که ناگه روی زانوهای خود خم شد، دگر از صبر او کم شد
دلش لبریز ماتم شد، کمی اندیشه کرد، آنگه

مرا در گوشه‌ای از آن بیابان کاشت
نشست و سینه را با سنگ خارایی
زهم بشکافت، زهم بشکافت

اما! آه صدای قلب او گویی جهان را زیرو رو می کرد
زمین و آسمان را پشت و رو می کرد
و هر چیزی که هرجا بود، با غم رو به رو می کرد

نمی دانم چه می گویم؟ به جای آب، خونش را
به من می داد و بر لب‌های او فریاد
بمان ای گل، که تو تاج سرم هستی
دوای دلبرم هستی ، بمان ای گل

و من ماندم نشان عشق و شیدایی
و با این رنگ و زیبایی

و نام من شقایق شد

گل همیشه عاشق شد




تو را دوست دارم نه به خاطر چشمای زیبایت

تو را دوست دارم نه به خاطرنگاه معصومانت

تو را دوست دارم نه به خاطرصدای دل نوازت

تو را دوست دارم نه به خاطرزیبایی زیادی در وجودت بلکه

تو را دوست دارم بخاطر خاطراتی که با تو بودن دارم و شخصیتی که با تو بودن پیدا کردم

تو را دوست دارم به خاطرتکانی که در دلم داری


تو را دوست دارم به خاطراینکه در گوشه دلم جا داری

تو را دوست دارم به خاطروفایی که به من داری








هیچ در عمق دو چشم خامشم

راز این دیوانگی را خوانده ای

هیچ می دانی که من در قلـ♥ــب خویش

نقشی از عشق تو پنهان داشتم

هیچ می دانی کز این عشق نهان

آتشی سوزنده بر جان داشتم

گفته اند آن زن زنی دیوانه است

کز لبانش بوسه آسان می دهد

♥آری اما بوسه از لبهای تو♥

♥بر لبان مرده ام جان میدهد♥

هرگزم در سر نباشد فکر نام

این منم کاینسان ترا جویم بکام

خلوتی می خواهم و ♥آغوش♥ تو

خلوتی می خواهم و لبهای جام

فرصتی تا بر تو دور از چشم غیر

ساغری از باده ی هستی دهم

بستری می خواهم از گلهای سرخ

تا در آن یک شب ترا مستی دهم

آه ای مردی که لبهای مرا

از شراربوسه ها سوزانده ای

این کتابی بی سرانجامست و تو

صفحه کوتاهی از آن خوانده ای




آنقدر رنجی که دنیا با دل ما می کند

با دل هر کس کند او ترک دنیا می کند

با خودم گفتم که فردا ترک دنیا می کنم

چون تو هستی نازنین امروز و فردا می کنم







کاش مى شد که کسى مى آمد این دل خسته ى ما را مى برد چشم ما

 را مى شست راز لبخند به


لب مى آموخت کاش مى شد دل دیوار پر از پنجره بود و قفس ها همه

خالى بودند آسمان آبى بود

و نسیم روى آرامش اندیشه ى ما مى رقصید








یعنی گلی که بر سر شاخه ببویمت؟

یا آن شراب نابی و باید بنوشمت؟

اصلاً چه حرفهای مفت که در شعر می زنند!

باید تو را بغل نموده و محکم ببوسمت!
 




ایستاده ام با قامتی غروبین

در انتظار رسیدن رفتن تو

مانده ام حیران در چگونه گذراندن فصل غربت تو

می روی و من به ظاهر مانده ام

اما ،اما دلم با تو راهی شد

شاید که کمی از احساس غربتم بکاهد

و یا کمی از غربت لحظه هایم کم کند

می آیی ،می دانم در چشمانت در نگاهت

می خوانم با آهنگی پر امید

کاش می شد دستهایم را پر از معنای نگاهت می کردم

بر گردنت می آویختم

تا این احساس شاید برای همیشه در تو بماند

شعرهای من




 











به سلامتی اونایی که...


به پدر و مادرشون احترام میزارن و میدونن
 
 تو خونه ای که بزرگترها کوچیک بشن....


کوچیکترها هرگز بزرگ نمیشن ......
 





حرف هایم را تعبیر میکنی..

سکوتم را تفسیر..

دیروزم را فراموش..

فردایم را پیشگویی...

به نبودنم مشکوکی...

در بودنم مردد..

ازهیچ گلایه میسازی...از همه چیز بهانه

من کجای این نمایشم؟
 





باش!


حتی همین قدر دور


حتی همین قدر دست نیافتنی...


فقط باش...

 





هی ...!!


پاییـــــــــز...!!


ابرهایت را زودتر بفرست

...

شستن این گرد غم


از دل من


چند پاییز


باران میخواهد
 





می توان پر کرد....
 
 فاصله های بلند را با یک پیام ساده و کوتاه....
 
کافیست بنویسی: دوستت دارم...
 





شب ها به پهلو می خوابم
 
و پاهایم را در شکم جمع میکنم
 
؛جنین گونه...
 
به این امید که فردا متولد شوم ..
 
ولی در عجبم که سالهاست بستر مرا آبستن است
 
 و من،گستاخانه، نه سقط میشوم و نه متولد...
 




من را به چشم خویش به خوبی نگاه کن

آن آشنای سابق خود را شناختی ؟

آیا همان پرنده زیبای عاشق است ؟

یا چشمه ای که پنجه فرو برده در کویر
 

اعدام قاتل داداشی+عکس+18

اعدام قاتل داداشی+عکس



قاتل داداشی در زمان رفتن به روی چهارپایه دو بار پایش لغزید و با صدای بلند گریه می‌کرد و طلب بخشش داشت.

مهم‌ترین حاشیه‌های مراسم اعدام روح‌الله داداشی عبارت‌اند از:
از حدود ساعت یک بامداد جمعیت کثیری از مردم استان البرز در محل اجرای حکم واقع در خیابان پونه گلشهر کرج حضور یافته و در نهایت حدود 15 هزار نفر قصاص قاتل را از نزدیک مشاهده کردند.

دادگستری استان البرز روز گذشته با صدور اطلاعیه‌ای تاکید کرده بود که از هرگونه فیلمبرداری و عکاسی جلوگیری خواهد کرد و رسانه‌ها نباید عکاس و فیلمبردار به مراسم اعزام کنند، اما بیش از 20 تصویربردار در محل مراسم حاضر بوده و جایگاهی ویژه نیز برای تصویربرداری بهتر آنها تدارک دیده شده بود.

یک جرثقیل برای اجرای حکم در محوطه حضور داشت که با داربست‌های متعدد از نزدیک شدن مردم به محوطه جلوگیری می‌شد.

صدها مامور نیروی انتظامی وظیفه تامین امنیت و نظم را بر عهده داشتند که در برخی از مواقع به دلیل حجم زیاد جمعیت مجبور به استفاده از قوه قهریه برای کنترل حاضران شدند.

در ساعت چهار و 55 دقیقه قاتل روح‌الله داداشی به وسیله یک دستگاه ون متعلق به نیروی انتظامی به محل آورده شد که این خودرو با دو دستگاه ماشین نیروی انتظامی و یک دستگاه پراید که خانواده اولیای دم در آن بودند، همراهی می‌شد.

محوطه خبرنگاران و عکاسان که به وسیله داربست فراهم شده بود، در اواسط اجرای برنامه به دلیل تعداد زیاد نمایندگان رسانه‌ها و هجوم جمعیت شکسته شد که خوشبختانه مشکلی برای خبرنگارانی که در بالای آن حضور داشتند،‌ پیش نیامد.

ماموران نیروی انتظامی بارها از طریق بلندگو از مردم می‌خواستند که نظم را رعایت کنند. آنها تاکید داشتند که در صورت بی‌نظمی اجرای این مراسم به تعویق خواهد افتاد.

در ساعت پنج و پنج دقیقه صبح تلاوت کلام‌الله مجید آغاز شد که نشان می‌داد تا دقایقی دیگر حکم قصاص قاتل روح‌الله داداشی اجرا می‌گردد.

در حین تلاوت کلام‌الله مجید، تجهیزات اعدام از جمله طناب دار آماده شد.

پس از تلاوت کلام‌الله مجید، نماینده دادستان متن حکم را قرائت کرد که بر اساس آن اجرای قصاص در ملاءعام در راستای اجرای عدالت توصیف شد.
در بخشی از این حکم آمده است: دستگاه قضایی با اقدامات سریع، دقیق و قانونی در کمترین زمان پرونده را بررسی کرده و بلافاصله مراحل اجرای حکم بر اساس قانون طی شد.
در پایان حکم فوق اظهار امیدواری شده است که اجرای قصاص قاتل درس عبرتی برای تمام مجرمان بوده و از سوی دیگر مردم مطمئن باشند که حق مظلوم از ظالم در کمترین زمان با تلاش قوه قضاییه و نیروی انتظامی ستانده خواهد شد.

"علی‌رضا م "قاتل روح‌الله داداشی در ساعت 5و 15 دقیقه از خودروی ون برای اجرای مراسم پیاده شد.

وی پیراهن و شلوار یک دست سورمه‌ای رنگ به تن داشت.

با آمدن "علی‌رضا م "حدود 15 هزار جمعیت حاضر شروع به فریاد زدن کردند. عده‌ای به وی فحاشی کرده و عده‌ای سوت و کف می‌زدند که با هدایت برگزار کنندگان مراسم،‌ فریادهای الله اکبر در فضا طنین انداز شد.

در ساعت پنج و 19 دقیقه حکم قصاص قاتل اجرا و وی به دار مجازات آویخته شد.

در ساعت پنج و 25 دقیقه یک دستگاه آمبولانس برای اعزام جنازه قاتل به پزشکی قانونی در محل حاضر شد.

در ساعت پنج و 55 دقیقه یعنی حدود 45 دقیقه پس از اجرای حکم‌، جنازه قاتل از بالای دار به پایین منتقل و در آمبولانس قرار داده شد.

و بالاخره اینکه، علی‌رضا م قاتل روح‌الله داداشی در زمان اجرای حکم حالت روحی نامتعادلی داشت. وی در زمان رفتن به روی چهارپایه دو بار پایش لغزید و با صدای بلند گریه می‌کرد.
علی‌رضا م مدام اسامی ائمه اطهار (ع) به ویژه امام حسین (ع)، امام رضا (ع) را فریاد می‌‍زد و طلب بخشش می‌کرد. وی حتی نام برخی از نزدیکانش از جمله مادر خود را فریاد زده و از اولیای دم طلب عفو داشت که البته صدایش در همهمه حاضران گم بود.

جمعیت حاضر در این مراسم در مورد اجرای حکم قصاص قاتل نظرات متفاوتی داشتند. عده‌ای از آنها خواستار اعدام و عده‌ای دیگر خواستار بخشیدن علی‌رضا م بودند.