غریبه..آی غریبه.آی غریبه.عجب چشمای تو عاشق فریبه
نگام کن که دوست دارم نگاتو.که میشناسم صداتو
من از عشق من از غم.تو بامن آشنا شو
من از شعر من از شب.تو با من آشنا شو
من از گل من از خاک.تو از بالای بالا
دلم گرم دلم پاک.ولی رسوای رسوا
صدام کن صدام کن دلم تنهای تنهاست
بخندون نگریون که چشمام مثل دریاست...
**************************
به همین سادگی،
فراموش می کنی که زن هستی، جوان و زیبا..
به همین سادگی،
نمیبینی که کودکانت همبازی می خواهند و نه آشپزی ماهر…
به همین سادگی،
فراموش می کنی که پسرکت مادری امروزی و شیک می خواهد
با روسری قرمز..
به همین سادگی،
سنگ صبور همه می شوی…
به همین سادگی،
خودت را فراموش می کنی..
به همین سادگی،
حرفهایت را می خوری و به شوهرت نمی گویی..
به همین سادگی،
از دنیای همسرت دور می شوی..
به همین سادگی،
نمی دانی که باید تغییر کنی نه با کردارت که با افکارت…
به همین سادگی،
همه چیز را می بازی، عشقت، همسرت، دخترت و پسرت را…
به همین سادگیِ
صدا زدن اسمت در خواب، دیگر ترکش نمی کنی…
به همین سادگی،
یک نیمه مستندِ کم دیالوگ می سازی که چندین سیمرغ بر
سرش سایه می اندازد..
به همین سادگی،
یک تیتراژ آغازین دلچسب برای فیلمت می سازی…
به همین سادگی
برای «روغن لادن»، «شیرپاک»، «ماشین لباسشویی ارج»،
«قنادی گلستان»، «انستیتو زبان سیمین»، «سن ایچ»، «چای
گلستان» و «بانک اقتصاد نوین» تبلیغ میکنی..
»به
همین سادگی»،
فیلمی از رضا میرکریمی
و زندگی نیز
به همین سادگی
است..
به همین سادگی
می توان شاد و پیروز بود
و
به همین سادگی
می توان، همه چیز را باخت.
سادگی را جدی بگیرید!
*******************************
وقتی ...
تاب چشمانت
دنیا را دور سرم
می چرخاند
رؤیاها ...
اتلاف وقت است
باید تو را
پیدا کنم
" به درد هم اگر خوردیم قشنگ است*به شانه بار هم بردیم قشنگ است*دراین دنیاکه پایانش به مرگ است*به یادهماگربودیم قشنگ است* "
" می بوسم می گذارم کنار ، تمام ِ چیز هایی که ندارم را ،دست هایت را ، شانه هایت را ، عاشقی ات را ، همه را "
" خدا آن حس زیبایی است که در تاریکی صحرا زمانی که هراس مرگ می دزدد سکوتت را یکی همچون نسیم دشت میگوید : کنارت هستم ای تنها و دل آرام می گیرد. "
" زندگی باید کرد...گاه با یک گل سرخ...گاه با یک دل تنگ...گاه باید روئید در پس این باران...گاه باید خندید بر غمی بی پایان "
" من تو را بیشتر از غرورم دوست داشتم و تو...غرورت را بیشتر از من...اما حالا..نه چیزی از غرور تو مانده..نه از دوست داشتن من! "
" دستهایم به آرزوهایم نرسید،آنها بسیار دورند... اما درخت سبز صبرم می گوید: امیدی هست...دعایی هست...خدایی هست "
" امروز به آنهایی می اندیشم که روی شانه هایم گریه کردند و نوبت من که شد دیگر نبودند!! "
" زندگی دفتری ازخاطره هاست،یک نفردردل شب،یک نفردردل خاک،یک نفرهمدم خوشبختی هاست،یک نفرهمسفرسختی هاست،چشم تابازکنیم عمرمان میگذردماهمه همسفررهگذریم.....آنچه باقیست فقط خوبیهاست "
" دریا باش تا بعضی ها از با تو بودن لذت ببرند ،و بعضی ها که لیاقت دیدن تو را ندارند غرق شوند... "
" نه تو مانی و نه من /به حباب لب یک رود قسم/و به کوتاهی آن لحظه شادی که گذشت/غصه هم می گذرد / آن چنانیکه فقط خاطره ای خواهد ماند. "
" برو باشد ولی من هم خدا و عالمی دارم ، من از دنیا گله مندم که از مهر تو کم دارم ، ببین یک خواهشی دارم مرا در خود کمی حل کن ، نگو رفتم خداحافظ کمی دیگر معطل کن "
" اسم تو نبض صدامه وسعت بی انتهامه/تو عزیزی ووجودت تنها حل غصه هامه "
روزی بهلول به حمام رفت، ولی خدمتکاران حمام به او بی اعتنایی نمودند و آن طور که دلخواه بهلول بود او را کیسه ننمودند.
با این حال بهلول وقت خروج از حمام ده دیناری که به همراه داشت یک جا به استاد حمام داد.
کارگران حمامی چون این بذل و بخشش را بدیدند، همگی پشیمان شدند که چرا نسبت به او بی اعتنایی نمودند.
بهلول باز هفته دیگر به حمام رفت. ولی این دفعه تمام کارگران با احترام کامل او را شستشو نموده و بسیار مواظبت نمودند. ولی با اینهمه سعی و کوشش کارگران، بهلول به هنگام خروج فقط یک دینار به آنها داد.
خدمتکاران حمامی متغیر گردیده پرسیدند: سبب بخشش بی جهت هفته قبل و رفتار امروزت چیست؟
بهلول گفت:مزد امروز حمام را هفته قبل که حمام آمده بودم پرداختم و مزد آن روز حمام را امروز می پردازم تا شما ادب شده و رعایت مشتری های خود را بکنید !!!
یک روز عربی ازبازار عبور میکرد که چشمش به دکان خوراک پزی افتاد از بخاری که از سر دیگ بلند میشد خوشش آمد تکه نانی که داشت بر سر آن میگرفت و میخورد !
هنگام رفتن صاحب دکان گفت تو از بخار دیگ من استفاده کردی وباید پولش را بدهی !!!
مردم جمع شدن مرد بیچاره که از همه جا درمانده بود بهلول را دید که از آنجا میگذشت از بهلول تقاضای قضاوت کرد ...
بهلول به آشپز گفت آیا این مرد از غذای تو خورده است؟
آشپز گفت نه ولی از بوی آن استفاده کرده است.
بهلول چند سکه نقره از جیبش در آورد و به آشپز نشان داد وبه زمین ریخت وگفت : ای آشپز صدای پول را تحویل بگیر.
آشپز با کمال تحیر گفت :این چه قسم پول دادن است؟
بهلول گفت مطابق عدالت است : کسی که بوی غذا را بفروشد در عوض باید صدای پول دریافت کند !
فردی چند گردو به بهلول داد و گفت: بشکن و بخور و برای من دعا کن.
بهلول گردوها را شکست ولی دعا نکرد.
آن مرد گفت: گردوها را می خوری نوش جان، ولی من صدای دعای تو را نشنیدم!
بهلول گفت: مطمئن باش اگر در راه خدا داده ای خدا خودش صدای شکستن گردوها را شنیده است...!
شخص تنبلی نزد بهلول آمده و پرسید :
می خواهم از کوهی بلند بالا روم می توانی نزدیکترین را ه را به من نشان دهی؟
بهلول جواب داد: نزدیکترین و آسانترین راه : نرفتن بالای کوه است !!!