آهو دختری بی عشق

آهو دختری بی عشق

ترفند ،جوک ، شعر ،کامپیوتر و ....
آهو دختری بی عشق

آهو دختری بی عشق

ترفند ،جوک ، شعر ،کامپیوتر و ....

شعرهای من




حقیقت دارد
تو را دوست دارم
در این باران
می خواستم تو
در انتهای خیابان نشسته
باشی
من عبور کنم
سلام کنم
لبخند تو را در باران
می خواستم
می خواهم
تمام لغاتی را که می دانم برای تو
به دریا بریزم
دوباره متولد شوم
دنیا را ببینم
رنگ کاج را ندانم
نامم را فراموش کنم
دوباره در اینه نگاه کنم
ندانم پیراهن دارم
کلمات دیروز را
امروز نگویم
خانه را برای تو آماده کنم
برای تو یک چمدان بخرم
تو معنی سفر را از من بپرسی
لغات تازه را از دریا صید کنم
لغات را شستشو دهم
آنقدر بمیرم
تا زنده شوم




*عشق گمشده*
مرا در گنبد جانان نگهدار
مرا در خلق این انسان نگهدار
بشد جان و تنم در روح این عرش
مرا در قلب این یاران نگهدار
در این آشفته غفلت، یاوری نیست
مرا در زیر این باران نگهدار
بشور این جامه جولانگه گرگ
مرا در نور این دالان نگهدار
چرا در مستی ما عاشقی نیست
مرا با خمر معشوقان نگهدار




قاصدک! هان… ، چه خبر آوردی ؟از کجا… وز که خبر آوردی ؟خوش خبر باشی،اما، ‌اما…گرد بام و در من…بی ثمر می‌گردی.
انتظار خبری نیست مرانه ز یاری نه ز دیار و دیاری باری
برو آنجا که بود چشمی و گوشی با کسبرو آنجا که تو را منتظرند
قاصدکدر دل من همه کورند و کرنددست بردار از ین در وطن خویش غریب
قاصد تجربه‌های همه تلخبا دلم می‌گویدکه دروغی تو، دروغکه فریبی تو، فریب
قاصدک… هان،ولی… آخر…ای وای…راستی آیا رفتی با باد؟با تو ام،آی!کجا رفتی؟آی!
راستی آیا جایی خبری هست هنوز ؟مانده خاکستر گرمی، جایی ؟در اجاقی طمع شعله نمی‌بندم…خردک شرری هست هنوز ؟
قاصدکابرهای همه عالم شب و روزدر دلم می‌گریند

شعرهای من



همه ی بادکنک ها روزی می ترکند . ..!

حقایق و رویاهای زندگی چون بادکنکی است
 
 که کودکی در دست گرفته و به دنبال خود می کشد...

کودک با شنیدن صدای ترکیدن بادکنکش به گریه می افتد ،..

اما بعد... به دنبال بادکنک تازه ای می گردد . ..

زندگی تسلسل بادکنک هاست...!!!
 




دستم را رها نکن!

من از مرگ میترسم

وقتی که میتواند اینقدر احمق باشد!

دلم برای غربت شانه هایت میسوزد

وقتی که نباشم


دستم را رهانکن

بگذار فاصله هارا مچاله کنیم

بگذاربه هم دروغ گفته باشیم

وقتی تو میگویی: میمانم

ومن خواهم گفت:

میدانم!

لعنت به مرگ که هرگز درست تصمیم نمیگیرد!

دستم را رها نکن!



آه عزیزم!

چقدر در عمق این درّه میان زنبق های وحشی

شانه هایت مردانه ترند!

 




پیش از آنکه بروم نگاهم کن

تا نگاهت را تا همیشه داشته باشم

تا چشمهایم را برایت بگذارم...

پیش از آنکه بروم

 چیزی بگو

که بر دلم بنشیند

تا دلم را تا همیشه برایت بگذارم...

پیش از آنکه بروم

پیچک نیلوفر عشق را بر پایم بتابان

تا بمانم ..نروم ..

دیگر باز نخواهم گشت







چشمانم به نگاهت حسودی می کنند


و نگاه مشتاق و تشنه تو


به دستان گریزان من


ناگسستنی است..


چقدر خستگی ناپذیرست...


آشوب نگاه تو..
 




ای تپش های دل بی تاب من!


ای سرود بیگناهی ها!


ای تمناهای سرکش!


ای غریو تشنگی ها!


در کجای این ملال آباد٬


من سرودم را کنم فریاد؟






یک گره در پای من از عشق تو

یک گره بر قلب من از هجر تو


این گره ها را تو بخشیدی به من

تو مرا انداختی در این گره


باید از دولتسرای عشق تو

واکنم این بندهای پرگره


یا بپرسم از تو ای گم گشته ام

هیچ می دانی که ماندم در گره


کاش کور می شد دوچشمم آن دمی

که نگاهت روی آن می خورد گره




شعرهای من

بی جهت دیوانه ام کردی و گریاندی


چه خوش مستانه بردی ره به قلبم تیر کوباندی
تو این دیوانه دل، حیرانه دل را خوب سوزاندی

نگفتی آخر او در این میانه خرد و نادان است!؟
چرا تو بی جهت دیوانه اش کردی و گریاندی؟

دلم حیران و سرگردان رویایی است رویایی
تو او را همچو نعشی روی تابوتش بخواباندی

به دو چشم پریشان و نگاهی منتظر سوگند
که تو مانند من در هیبت این عشق واماندی!

به من گفتی: نبوده از ازل عشقی میان ما
چرا، بوده ولی تو به خودت این را نفهماندی!

برو بس کن تو این بازی و بیهوده گویی ها
که این دیوانه دل، حیرانه دل را خوب سوزاندی



 

دارم حست میکنم خیلی نزدیکی به من


این چه احساسیه که منو تو مثل همیم
از همه دنیا جدا، نه زیادیم نه کمیم
دارم حست میکنم لحظه لحظه با منی
تو تموم لحظه هام تو هوا پر میزنی
دارم حست میکنم توی بیداری و خواب
دل واسه تو میزنه بایه دنیا تب و تاب

این چه احساسیه که بی تو آروم ندارم
حتی وقتی با منی باز تورو کم میارم
دارم حست میکنم خیلی نزدیکی به من
خودتو نشون بده عاشقونه حرف بزن
دارم حست میکنم مثل روزای قدیم
هنوزم کوچه ی عشقو منو تو خوب بلدیم

این چه احساسیه که واسه من مقدسی
تا دلم تورو میخواد تو به دادم میرسی


 

از حس پروازم یک آسمون دورم


حرفام و باور کن بد جور گرفتارم
هم بغض بارونم هر لحظه می بارم  
این بی قراری ها تقصیر چشماته
ای که نمی بینی تو قلب من جاته
حرفام و باور کن بی رنگ و بی نورم
از حس پروازم یک آسمون دورم
این خستگی هامو ای کاش که میدیدی
من بی تو پژمردم اما نفهمیدی
حرفامو باور کن حرفی بزن با من
این حس دلگیر رو با یک نگاه بشکن



 

جانا به عهد خود وفا کن




 

کار ما گذشته از شکایت


سکوتم از رضایت نیست، دلم اهل شکایت نیست
هزار شاکی خودش داره، خودش گیره گرفتاره

همون بهتر که ساکت باشه این دل
جدا از این ضوابط باشه این دل

از این بدتر نشه رسواییه ما
که تنها تر نشه تنهاییه ما

که کار ما گذشته از شکایت، هنوزم پایبندیم در رفاقت
میریزه تو خودش دل غصه هاشو، آخه هیچکس نمی خواد قصه هاشو

کسی جرمی نکرده گر به ما این روزها عشقی نمی ورزه
بهایی داشت این دل پیشترها که در این روزها نمی ارزه

که کار ما گذشته از شکایت، هنوزم پایبندیم در رفاقت
میریزه تو خودش دل غصه هاشو، آخه هیچکس نمی خواد قصه هاشو

شعرهای من




شقایق گفت با خنده نه تب دارم، نه بیمارم

اگر سرخم چنان آتش، حدیث دیگری دارم
...گلی بودم به صحرایی، نه با این رنگ و زیبایی
نبودم آن زمان هرگز، نشان عشق و شیدایی

یکی از روزهایی، که زمین تب دار و سوزان بود
و صحرا در عطش می سوخت، تمام غنچه‌ها تشنه
و من بی‌تاب و خشکیده، تنم در آتشی می‌سوخت
ز ره آمد یکی خسته، به پایش خار بنشسته

و عشق از چهره‌اش پیدای پیدا بود

ز آنچه زیر لب می‌گفت، شنیدم، سخت شیدا بود

نمی دانم چه بیماری به جان دلبرش

افتاده بود، اما طبیبان گفته بودندش


اگر یک شاخه گل آرد، ازآن نوعی که من بودم
بگیرند ریشه‌اش را، بسوزانند
شود مرهم برای دلبرش، آندم شفا یابد

چنانچه با خودش می‌گفت، بسی کوه و بیابان را


بسی صحرای سوزان را، به دنبال گلش بوده
و یک دم هم نیاسوده، که افتاد چشم او ناگه به روی من

بدون لحظه‌ای تردید، شتابان شد به سوی من

به آسانی مرا با ریشه از خاکم جدا کرد و
به ره افتاد و او می‌رفت، و من در دست او بودم
و او هرلحظه سر را رو به بالاها
شکر می‌کرد، پس از چندی

هوا چون کوره آتش، زمین می سوخت
و دیگر داشت در دستش تمام ریشه‌ام می‌سوخت
به لب‌هایی که تاول داشت گفت: چه باید کرد؟

در این صحرا که آبی نیست
به جانم، هیچ تابی نیست
اگر گل ریشه‌اش سوزد که وای بر من
برای دلبرم‌، هرگز دوایی نیست

واز این گل که جایی نیست، خودش هم تشنه بود اما
نمی فهمید حالش را، چنان می‌رفت و
من در دست او بودم، و حالا من تمام هست او بودم

دلم می سوخت، اما راه پایان کو؟
نه حتی آب، نسیمی در بیابان کو؟

و دیگر داشت در دستش تمام جان من می‌سوخت
که ناگه روی زانوهای خود خم شد، دگر از صبر او کم شد
دلش لبریز ماتم شد، کمی اندیشه کرد، آنگه

مرا در گوشه‌ای از آن بیابان کاشت
نشست و سینه را با سنگ خارایی
زهم بشکافت، زهم بشکافت

اما! آه صدای قلب او گویی جهان را زیرو رو می کرد
زمین و آسمان را پشت و رو می کرد
و هر چیزی که هرجا بود، با غم رو به رو می کرد

نمی دانم چه می گویم؟ به جای آب، خونش را
به من می داد و بر لب‌های او فریاد
بمان ای گل، که تو تاج سرم هستی
دوای دلبرم هستی ، بمان ای گل

و من ماندم نشان عشق و شیدایی
و با این رنگ و زیبایی

و نام من شقایق شد

گل همیشه عاشق شد




تو را دوست دارم نه به خاطر چشمای زیبایت

تو را دوست دارم نه به خاطرنگاه معصومانت

تو را دوست دارم نه به خاطرصدای دل نوازت

تو را دوست دارم نه به خاطرزیبایی زیادی در وجودت بلکه

تو را دوست دارم بخاطر خاطراتی که با تو بودن دارم و شخصیتی که با تو بودن پیدا کردم

تو را دوست دارم به خاطرتکانی که در دلم داری


تو را دوست دارم به خاطراینکه در گوشه دلم جا داری

تو را دوست دارم به خاطروفایی که به من داری








هیچ در عمق دو چشم خامشم

راز این دیوانگی را خوانده ای

هیچ می دانی که من در قلـ♥ــب خویش

نقشی از عشق تو پنهان داشتم

هیچ می دانی کز این عشق نهان

آتشی سوزنده بر جان داشتم

گفته اند آن زن زنی دیوانه است

کز لبانش بوسه آسان می دهد

♥آری اما بوسه از لبهای تو♥

♥بر لبان مرده ام جان میدهد♥

هرگزم در سر نباشد فکر نام

این منم کاینسان ترا جویم بکام

خلوتی می خواهم و ♥آغوش♥ تو

خلوتی می خواهم و لبهای جام

فرصتی تا بر تو دور از چشم غیر

ساغری از باده ی هستی دهم

بستری می خواهم از گلهای سرخ

تا در آن یک شب ترا مستی دهم

آه ای مردی که لبهای مرا

از شراربوسه ها سوزانده ای

این کتابی بی سرانجامست و تو

صفحه کوتاهی از آن خوانده ای




آنقدر رنجی که دنیا با دل ما می کند

با دل هر کس کند او ترک دنیا می کند

با خودم گفتم که فردا ترک دنیا می کنم

چون تو هستی نازنین امروز و فردا می کنم







کاش مى شد که کسى مى آمد این دل خسته ى ما را مى برد چشم ما

 را مى شست راز لبخند به


لب مى آموخت کاش مى شد دل دیوار پر از پنجره بود و قفس ها همه

خالى بودند آسمان آبى بود

و نسیم روى آرامش اندیشه ى ما مى رقصید








یعنی گلی که بر سر شاخه ببویمت؟

یا آن شراب نابی و باید بنوشمت؟

اصلاً چه حرفهای مفت که در شعر می زنند!

باید تو را بغل نموده و محکم ببوسمت!
 




ایستاده ام با قامتی غروبین

در انتظار رسیدن رفتن تو

مانده ام حیران در چگونه گذراندن فصل غربت تو

می روی و من به ظاهر مانده ام

اما ،اما دلم با تو راهی شد

شاید که کمی از احساس غربتم بکاهد

و یا کمی از غربت لحظه هایم کم کند

می آیی ،می دانم در چشمانت در نگاهت

می خوانم با آهنگی پر امید

کاش می شد دستهایم را پر از معنای نگاهت می کردم

بر گردنت می آویختم

تا این احساس شاید برای همیشه در تو بماند

شعرهای من




 











به سلامتی اونایی که...


به پدر و مادرشون احترام میزارن و میدونن
 
 تو خونه ای که بزرگترها کوچیک بشن....


کوچیکترها هرگز بزرگ نمیشن ......
 





حرف هایم را تعبیر میکنی..

سکوتم را تفسیر..

دیروزم را فراموش..

فردایم را پیشگویی...

به نبودنم مشکوکی...

در بودنم مردد..

ازهیچ گلایه میسازی...از همه چیز بهانه

من کجای این نمایشم؟
 





باش!


حتی همین قدر دور


حتی همین قدر دست نیافتنی...


فقط باش...

 





هی ...!!


پاییـــــــــز...!!


ابرهایت را زودتر بفرست

...

شستن این گرد غم


از دل من


چند پاییز


باران میخواهد
 





می توان پر کرد....
 
 فاصله های بلند را با یک پیام ساده و کوتاه....
 
کافیست بنویسی: دوستت دارم...
 





شب ها به پهلو می خوابم
 
و پاهایم را در شکم جمع میکنم
 
؛جنین گونه...
 
به این امید که فردا متولد شوم ..
 
ولی در عجبم که سالهاست بستر مرا آبستن است
 
 و من،گستاخانه، نه سقط میشوم و نه متولد...
 




من را به چشم خویش به خوبی نگاه کن

آن آشنای سابق خود را شناختی ؟

آیا همان پرنده زیبای عاشق است ؟

یا چشمه ای که پنجه فرو برده در کویر